فرهاد مصدقیان گلستانی ::
پنج شنبه 86/11/11 ساعت 5:27 عصر
دیگر دارد همه چیز به پایان میرسد، دستهها یکیک خسته از زنجیرهایی که به شانه نهادهاند به کناره میرسند. گروهی تشنهاند و بعضی گرسنه، خیلیها ناله دارند از سوز سرمایی که تا مغز استخوان تأثیر دارد، بخار دهان که دستها را «ها» میکنی جوابگو نیست، میلرزاند، همه چیز یخ بسته، وقتی نگاه میکنی به زمین، قندیلها از نوک پشتبام آویزان است. سابقه ندارد که سرما اینطور رخنه کند به تن آدمها. هنوز یخ خیلی از کوچههای باریک و بنبست که از نعمت رخ آفتاب عالمتاب بیبهرهاند و این روزها محو شدهاند در سایه برج و باروهای بلند، آب نشده و اگر دقتت دو چندان نباشد و آهسته آهسته راه نروی، یا کف کفشهایت آج درستی نداشته باشد لیز میخوری و با سر و دست به زمین میافتی. امشب وقتی از تلویزیون مشهدالرضا را که دو سالی است که به آستان بوسیاش نشتافتهام میدیدم، دیدم که بر روی گنبد طلایی آن امام هشتمین هم لایهای از برفهای یخ زده مانده است و خورشید گنبدش به سپیدی میزند. خادمان حرمش هم هر یک نگاهشان تنها به شمعهایی است که در دستشان و در میان لالههای قدیمی و شیشهای قرار داشت تا بر اثر بادی و برفی که میوزید و میبارید، خاموش نشود. یعنی خیلی خیلی سرد است و این زمان، زمین یخ بسته است. سرما، سرما، سرما. من آنقدر سادهام که دارم از سرما میگویم، انگار مردمانی که صدها سال است که برای مولایشان تفرع میکنند، به چنین کوچکی، چون سرما میاندیشند، یا در حرکتشان تأثیر میکند، یا لرزشهای تنشان را در سرما میبینند یا به یخها و قندیلها میاندیشند. نه، مردمی که سالهای سال در هر فصل و هر حکومت و هر سلیقهای اشکها ریختهاند، سینهها دریدهاند و سرها شکافتهاند، دیگر آیا به لرزشی و سرمایی و یخی، دسته و زنجیر و علامت را رها میکنند و گرمای با حلاوت خانه را به سردی جانسوز خیابان ترجیح میدهند. میدانم که اینگونه نیست، میدانم که هر کوچه و تکیه و خانه و حسینیهای سرشار از آدمهای سادهدلی است که چشم به مدد مولایشان دوختهاند، و به اشکی از گوشه چشم، به آخرت توشهای اندوختهاند. میدانم که آتشی که در سینه حسین و یارانش شعلهور شد تا ابد پر شرر خواهد ماند.
اما من! سرگشتهتر از هر روز و هر زمان، جویای معرفتم، طالب حقیقتم، میخواهم تا پس از سالها که خدمتگزار آستان بیریایش بودم، حضور بیواسطهاش را درک کنم، دیوانه شدهام، این کمر درد بیانتها که لحظه به لحظه با من است، دیگر گاهی میشود که نفسم را بند میآورد، فریادم را به هوا میبرد و مرا خانهنشین کرده است. برای خودم عزاداری میکنم، برای در خانه ماندنم، برای آنکه پاهایم یاری نکرد تا در این ماتم پا به پای سیاهپوشانی که هر یک از جایی به گرد هم آمدهاند دست یاری بدهم. سالهاست که ده شب از تمام سال را برای خودم هستم، ده روز از تمام سال را به حرف دلم گوش میدهم، ده بار گریه میکنم، ده بار ناله میزنم، ده بار عاشق میشوم، ده بار شمع روشن میکنم، ده بار آدم میشوم، سالهاست عاشورا که عصر میشود دلم روشن میشود از آن که میدانم تنها نیستم. در این کهکشان و زمین و آسمان، سالهاست که وقتی شام غریبان میشود، همپای کودکان کوچه دراز و بنبست، گل به سر میمالم و گل پرپر میکنم، و هر سال عصر عاشورا دلم را خانه تکانی میکنم. دستم را به مهتاب میرسانم و ماه را میبوسم، پای بر نردبان افلاک میگذارم و قلب خاکیام را به ستارهها پیوند میزنم. اما امشب من با این درد نهفته در جانم از همه آن چیزهایی که دلم را زنده میکرد بریده شدم و تنها با خویش خود نشستهام و به حسین میاندیشم و به آنانی که گرداگردش حلقه زدند و شب را به صبح پیوند زدند، بیآنکه پلک بر هم زنند یا خواب را مهمان چشمانشان کنند. چیزی شنیدم از آن دختر معصوم که آنقدر نامش را تکرار کردهایم و آنقدر زینب گفتهایم که از تکرار به عادت رسیدهایم، که تمام دلم را لرزاند، زمزمه میکرد که گروهی آنقدر نامردصفت و بیمحبت و خالی از ادب بودند که پدرم را بیآنکه خدا نگهداری گویند و وداعی کنند ترک گفتند! لرزیدن ندارد؟ گروهی که زمین پیش از خجستهترین یاران و نزدیکترین همراهان بودند بیحرف و سخنی و بیآزرم و شرمی و بی حتی یک «خداحافظ» آن هم در شبی چنین شگرف و سحری چنین عظیم یکسره از تمام خوبی و مهربانی جدا شوند! از آنان نگران نشدم و نرنجیدم. دمی در خود فرو رفتم که من کیستم. آیا من نیز پس از سالها که تمام خویش را به عاشقی چون او گره زده بودم تنها با دردی که جان بیارزشم را فرا گرفت، بیوداعی او را رها کردم هنوز راه بازگشتی هست. شنیدم که تاسوعا به سحر نزدیک بود که آب آوردند، آب را قسمت کردند،؛ آبی برای نماز، آبی برای وضو، آبی برای کودکان که اینک دیگر از فرط تشنگی خواب را بلعیده بودند، خوابی که سختتر از آن را کسی نیافت. شنیدم که بریر آن هنگام که میرفت تا آبی را در مشکی به خیمه آورد، به ناگاه از سوزش تیری به گردن آه از نهادش برآمد، فیالحال به سوز درون، این جملهساز کرد و چنین شکر باری گفت که خداوندا، سپاس که گردن فدای مشکی آب نمودم! وای که نفس در سینهام حبس است که جان شیرین به مشکی آب برای دیگری دهی و نستوه و استوار به شکر خدای بنشینی! سحر نزدیک است. کسی گردن به مشک آبی نهاده و دل به عشق سپرده، آنان که رفتنی بودند، رفتند، آنان که ماندنی شدند ماندند. آنان که در پی جایی بودند جایگاه دیدند و آنان که جویای بهشت و راحت بودند، به اطمینان رسیدند. حسین (علیهالسلام) ماند و چند تنی خاص که جز به عاشقی نیندیشیدند . شور و نشاط خواب را از اردوگاه دور کرده بود. و زین پس بود که بانگ قرآن حسین (علیهالسلام) میآمد و نوای العفواو . سحر نزدیک بود. شب رو به پایان و شب، شب تلخ دنیایی بود و سحر، رنگ خدایی داشت و چند تن خسته، میان دو نیمه منتظر؛ نیمهای که در شب دنیا بود و آخرین شب بود. و نیمی که از سحرگاهان آغاز میشود. آن نبود جز دیدار یار که چه سنگین و پر اضطراب مینمود. گذر از فرزند و عیال و خاندان در سایه دیدار محبوب سهل بود و ترک دنیا و لذتهایش ممتنع. شوق لقای دلدار هر اندیشهای را در ذهن مخدوش میکرد و شیرینی وصال یار، سر را یکسره از هر چه غیر او تهی میساخت. هر لحظه، لحظهای دیگر را به رغبت میبلعید!
سحر شد، حسین (علیهالسلام) که با سری پنهان شده در میان دو دست هوا را آکنده از لحن خوش قرآن کرده بود. اشارت کرد تا علیاکبر را فراخواندند. او آمد با همان مشتاقی و زیبایی، و حسین (علیهالسلام) از پنجه تا فرق سر سه بار او را نگریست و میدانم که با قلبش گریست. و ندا داد که امروز و این سحرگاه تو ای اکبر بزرگ، اذان را به جای آن دیگری و به همان لحن هموارهات قرائت کن. سپس به وداع با یکدیگر برخیزید و علی که گفتهاند به اشد حزن اذان میگفت، ندای ملکوتی را به همان حزن آشنا سر داد: اللهاکبر، اللهاکبر، اللهاکبر، اللهاکبر... و دو تا را برپا کردند و عشق بود که فضا را پر میکرد و مهر بود که هوا را میآکند و زینب، سرشار و پایدار در اندیشه غروب بود و با خویش متن خطابهای را مرور میکرد که از ساعاتی دیگر به تمام موجودات زنده زمین و آسمان خطاب میشد و تا آخرین چکه حیات پا بر جا و همواره خواهد ماند. اندکی از صبح میگذشت که عمربن سعد فریاد برآورد که ای لشکریان، شمشیرها را از نیام برآورید و نام خود را در بهشت، با حمله برحسین جاودانه کنید! حمله برآوردند و اینگونه، نام حسین (علیهالسلام) و یارانش جاودانه شد! و راهش پایدار و همواره. سحر نزدیک است و لحظهها چه زود و تند میگذرد و من هنوز با دردی که به جان دارم به او میاندیشم و به اینکه از آن همه پیام و خطاب که هنوز و تا همیشه در جریان است. من کدامین را یافتهام؟ من در میان خیل یارانش کدامم؟ نکند بی وداع ترکش کنم. نکند...؟ نه، ای صبح طلوع نکن.
نوشته های دیگران()